شعر در مورد
آذرخش,شعر درباره آذرخش,شعر برای آذرخش,شعر در باره آذرخش,شعر با
آذرخش,شعر درمورد آذرخش,شعر با کلمه آذرخش,شعر با کلمه ی آذرخش,شعری در
مورد آذرخش,شعری درباره آذرخش,شعر درباره ی آذرخش
در این مطلب سعی کرده ایم حدود 100 شعر از اشعار زیبا را در مورد آذرخش برای شما تهیه نماییم.برای دیدن این اشعار به ادامه مطلب مراجعه نمایید
نور را پیمودیم دشت طلا را درنوشتیم
افسانه را چیدیم و پلاسیده فکندیم
کنار شن زار آفتابی سایه بار ما را نواخت
درنگی کردیم بر لب رود پهناور رمز رویاها را سر بریدیم
ابری رسید و ما دیده فرو بستیم
ظلمت شکافت زهره را دیدیم
و به ستیغ برآمدیم
آذرخشی فرود آمد و ما را در نیایش فرو دید
لرزان گریستیم خندان گریستیم
رگباری فرو کوفت :
از در همدلی بودیم سیاهی رفت
سر به آبی آسمان سودیم
در خور آسمان ها شدیم
سایه را به دره رها کردیم
لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم
سکوت ما به هم پیوست
وما ما شدیم
تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید
آفتاب از چهره ما ترسید
دریافتیم و خنده زدیم
نهفتیم و سوختیم هر چه بهم تر تنهاتر
از ستیغ جداشدیم من به خاک آمدم و بنده شدم
تو بالا رفتی و خدا شدی
ناگهان عشق
آفتابوار نقاب برافکند
و بام و در به صوت ِ تجلی درآکند
شعشعه ی آذرخشوار فروکاست
و انسان برخاست.
چراغی به دستم،
چراغی در برابرم:
من به جنگ سیاهی می روم.
گهواره های خستگی از کشاکش رفت و آمدها باز ایستاده اند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشان های خاکستر شده را روشن می کند.
فریادهای عاصی آذرخش
هنگامی که تگرگ
در بطن بی قرار ابر نطفه می بندد.
و درد خاموش وار تاک –
هنگامی که غوره خرد
در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند.
فریاد من همه گریز از درد بود
چرا که من، در وحشت انگیز ترین شبها،
آفتاب را به دعائی نومیدوار طلب می کرده ام
شعر در مورد آذرخش
تو از خورشید ها آمده ای،
از سپیده دم ها آمده ای
تو از آینه ها و ابریشم ها آمده ای
شعر درباره آذرخش
نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار
طلب کرده بودم.
شعر برای آذرخش
جریانی جدی در فاصله دو مرگ
در تهی میان دو تنهائی – [ نگاه و اعتماد تو، بدینگونه است!]
شعر در باره آذرخش
شادی تو بی رحم است و بزرگوار،
نفست در دست های خالی من
ترانه و سبزی است
شعر با آذرخش
من برمی خیزم!
چراغی در دست چراغی در دلم.
زنگار روحم را صیقل می زنم
آینه ئی برابر آینه ات می گذارم
تا از تو ابدیتی بسازم.
بیشتر بخوانید :
شعر درمورد آذرخش
نگاه کنیم فقط
تا هوا منقلب شود فقط
در تندر و آذرخش اشک های ناچکیده مان
شهر وحشت زده ، فتح خواهد شد
شعر با کلمه آذرخش
ببین قفس باران را
چگونه فرو می نهد
دستان آسمان افق تا افق سیمهای نازک نقره فرود آمده اند
شعر با کلمه ی آذرخش
بر این پاهای دراز شتابان پرنده ی آذرخش می آ’د
شیهه کشان و مرغابیان خیس زخمی
به نیزارهای ساکت می افتند
شعری در مورد آذرخش
بمان و ببین پرنده ی خورشید چگونه از این دام تواند گذشت
فروتر می دهد قفس باران را دست آسمان
بمان و ببین چه صید بی پر و پایی است
در این قفس نازک عقاب زمین
شعری درباره آذرخش
ترجیح می دهم که درختی باشم
در زیر تازیانه ی کولاک و آذرخش با پویه ی شکفتن و گفتن
تا رام صخره ای در ناز و در نوازش
باران خاموش ار برای شنفتن
شعر درباره ی آذرخش
همه ی گل هایم
ثمره ی باغ های توست
و هر می که بنوشم من
از عطای تاکستان توست
و همه ی انگشتری هایم
از معادن طلای توست …
و همه ی آثار شعری ام
امضای تو را پشت جلد دارد!
شعر در مورد آذرخش
دوستت دارم
و هراسانم دقایقی بگذرند
که بر حریر دستانت دست نکشم
و چون کبوتری بر گنبدت ننشینم
و در مهتاب شناور نشوم
شعر درباره آذرخش
سخن ات شعر است
خاموشی ات شعر
و عشقت
آذرخشی میان رگ هایم
چونان سرنوشت.
شعر برای آذرخش
به باز آمدنت چنان دلخوشم
که طفلی به صبح عید
پرستویی به ظهر بهار
و من به دیدن تو.
شعر در باره آذرخش
چنان در آینهات مشغولم
که جهان از کنارم میگذرد
بی آن که سر برگردانم.
شعر با آذرخش
به قمریان عاشق حسد میورزم
که دانه بر میچینند
و به ستاره و باران
که بر نیمرخ مهتابیات بوسه میزنند
و به گلی که با اشارهی تو میشکفد.
شعر درمورد آذرخش
بیا
با اندامی از آتش بیا
و جلوهای از آذرخش.
شعر با کلمه آذرخش
من کجا باز بینمت ای ستارهی روشن
که بی تو تا شبگیر پیر میشوم.
شعر با کلمه ی آذرخش
چندان که بازآیی
ستارهها همه عاشق میشوند.
شعری در مورد آذرخش
تو تنها رنگ موهایی خرمایی و تو تنها رنگ چشمانی قهوەای
و تو تنها رنگ برنزەی اندامی آتشین نیستی
گر سرت کتاب نبود و فوران فوارەهای روشنایی در آن نبود
رنگ موهایت از خیالم پر می کشید
شعری درباره آذرخش
گر نگاهت، رنگ بلندپروازی نبود
و خیره به راز باد و قلب باران و آذرخش نبود،
رنگ چشمانت از نگاهم پر می کشید
شعر درباره ی آذرخش
گر روحت نیز، به جادوی موسیقی آمیخته نبود،
هر روز گوش به نداهای آبی و هر شب گوش به نسیم های سفید
و هر بار گوش به نت های بالدار نمی داد
و رنگ اندامت دیرزمانی از دستان و از احساسم پر می کشید.
شعر در مورد آذرخش
لمست کردم بر تو دست کشیدم و در قلمرو تو زیستم
چون آذرخشی بر یکی شعله که آتش قلمرو توست ای فرمانروای من!
شعر درباره آذرخش
بگذار تو را میان خویشتن و خویش بگویم …
میان مژگانم و چشم بگذار اگر تو را به روشنای ماه اعتمادی نیست
تو را به رمز بگویم
شعر برای آذرخش
بگذار تو را به آذرخش بگویم یا با گل نم باران …
بگذار نشانی چشمانت را به دریا پیشکش کنم
اگر دعوتم را به مسافرت می پذیری …
شعر در باره آذرخش
در میان مردهای جهان مردی را میشناسم
شبیه خدایان یونان آذرخش از چشمان او میدرخشد
و بارانها از دهان او فرومیریزند
مردی را میشناسم که وقتی در اعماق جنگل آواز سرمیدهد
درختان به دنبالش راه میافتند
شعر با آذرخش
دیشــب، ای بهتــر ز گل در عالم خوابم شکفتی
شـــاخ نیلوفر شدی در چشـــم پر آبـــم شکفتی
ای گل وصل از تو عطــــرآگین نشد آغـوش گرمم
گــر چــه بشکفتی ولی در عالم خوابم شکفتی
شعر درمورد آذرخش
بر لبش ، ای بوسه شیرین تر از جان غنچه کردی
گل شدی ، بر سینــه هم رنگ سیمابم شکفتی
شــام ابــــرآلود طبعـــم را دمی چـــون روز کردی
آذرخشی بــــودی و در جــــان بی تابم شکفتی
شعر با کلمه آذرخش
یک رگــــم خــــــالی نماند از گــــردش تند گلابت
ای گل مستی کـــه در جــــام می نابم شکفتی
بستـــر خویش از حریـــری نرم چون مهتاب کردم
تا تو چون گل های شب در باغ مهتابم شکفتی
شعر با کلمه ی آذرخش
خوابگاهم شد بهشتی ، بستـــــرم شد نوبهاری
تا تو ، ای بهتـــــر ز گل در عــــالم خوابم شکفتی
شعری در مورد آذرخش
در کلیدهای سیاه و سپید پیانویم
اکنون ترا می نوازم هرچه می نوازم
تو کثرت می یابی در اتاق
شعری درباره آذرخش
تو هرچه بیشتر می گردی
من نیست می شوم
ترا می زایم در شب
نامت را می گذارم خیره به ماه
شعر درباره ی آذرخش
هرچیزی تو می شود و هر جایی
تو من می میرم صدایت را می شنوم
در رویاهایم پرتو روشناییت چشمهایم را می آزارد
شعر در مورد آذرخش
باد به من بر می خورد همانند تو
من می زایم هر آنچه را که می خواهم بشنوم
هرگز به زبان نمی آوری
شعر درباره آذرخش
به من بر نمی خوری
همانند تو آذرخشی می جهد درست در قلبم
فرود می آید صاعقه اش
من می روم
شعر برای آذرخش
به نام تو امروز آواز دادم سحر را
به نام تو خواندم درخت و پل و باد و نیلوفر صبحدم را
تو را باغ نامیدم و صبح در کوچه بالید تو را
شعر در باره آذرخش
در نفس های خود آشیان دادم ای آذرخش مقدس
میان دل خویش و دریا برای تو جایی دگر بایدم ساخت
در ایجاز باران و جایی که نشنفته باشد
صدای قدم ها و هیهای غم را
بیشتر بخوانید
شعر با آذرخش
زن عاشق چیزی نگفت در این ریزشِ وحشیانه ،
ژرف اندیشید در حالی که انگشتانِ شفّافِ آب ، جاسوسانه با ریزش گرمش ، پنجره را میسایید
شعر درمورد آذرخش
زن عاشق ، بیهیچ صدایی با خود گفت
باران ببارد یا نبارد خورشید از پس ابرها بتابد یا نتابد
رنگین کمان بر آید یا تاریکی بر همه جا فرو بارد
تند بغّرد یا تازیانههای آذرخش همه جا را بپوشاند
چه فرقی میکند ؟
تا آنگاه که معشوقم خواهد آمد تا با هم شب زنده داری کنیم هوا زیباست ،
هر طور که باشد
شعر با کلمه آذرخش
آیا چشمان تو در این پهنهی بنفش روشن
که حشرات ، عشقهای خشن خود را تباه میکنند ،
در خود آذرخشهایی نهان میدارد ؟
شعر با کلمه ی آذرخش
من در تور رگباری از شهابها گرفتار آمدهام
همچون دریانوردی که در ماه تمام اوت ، در دریا میمیرد
شعری در مورد آذرخش
چنین رخ داد که در شامگاهی زیبا ،
جهان در هم شکست
بر فراز صخرههایی که ویرانگران کشتیها به آتش کشیده بودند
و من خود به چشم خویش دیدم
که بر فراز دریا میدرخشید چشمان السا ، چشمان السا ، چشمان السا
شعری درباره آذرخش
آذرخشم گهی نشانه گرفت
که تگرگم به تازیانه گرفت
بر سرم آشیانه بست کلاغ
آسمان تیره گشت چون پر زاغ
شعر درباره ی آذرخش
مرغ شب خوان که با دلم می خواند
رفت و این آشیانه خالی ماند
آهوان گم شدند در شب دشت
آه از آن رفتگان بی برگشت
شعر در مورد آذرخش
نرم و نازک از آن نفس که گیاه
سر بر آرد ز خاک سرد و سیاه
چشم سبزش به سوی خورشیدست
پیش از آتش به خواب می دیدست
شعر برای آذرخش
دم آهی که در دلش خفته ست
یال خورشید را بر آشفته ست
دل خورشید نیز مایل اوست
زان که این دانه پاره ی دل اوست
شعر درباره آذرخش
دانه از آن زمان که در خاک است
با دلش آفتاب ادراک است
سرگذشت درخت می داند
رقم سرنوشته می خواند
شعر در باره آذرخش
گرچه با رقص و ناز در چمن است
سرنوشت درخت سوختن است
آن درخت کهن منم که زمان
بر سرم راند بس بهار و خزان
شعر با آذرخش
دست و دامن تهی و پا در بند
سر کشیدم به آسمان بلند
شبم از بی ستارگی ، شب گور
در دلم گرمی ستاره ی دور
شعر درمورد آذرخش
گر نه گل دادم و بر آوردم
بر سری چند سایه گستردم
دست هیزم شکن فرود آمد
در دل هیمه بوی دود آمد
کنده ی پر آتش اندیشم
آرزومند آتش خویشم
شعر با کلمه آذرخش
باز شوق یوسفم دامن گرفت
پیر ما را بوی پیراهن گرفت
ای دریغا نازک آرای تنش
بوی خون می آید از پیراهنش
شعر با کلمه ی آذرخش
ای برادرها خبر چون می برید ؟
این سفرآن گرگ ، یوسف را درید
یوسف من پس چه شد پیراهنت ؟
برچه خاکی ریخت خون روشنت ؟
شعری در مورد آذرخش
بر زمین سرد ، خون گرم تو
ریخت آن گرگ و نبودش شرم تو
تا نپنداری ز یادت غافلم
گریه می جوشد شب و روز از دلم
شعری درباره آذرخش
داغ ماتم هاست بر جانم بسی
در دلم پیوسته می گرید کسی
ای دریغا ، پاره دل ، جفت جان
بی جوانان ، مانده جاویدان جهان ؟
شعر درباره ی آذرخش
در بهار عُمر ای سرو جوان
ریختی چون برگریز ارغوان
ارغوانم ، ارغوانم ، لاله ام
در غمت خون میچکد از ناله ام
شعر در مورد آذرخش
آن شقایق ، رسته در دامان دشت
گوش کن تا با تو گوید سرگذشت
نغمه ناخوانده را دادم به رود
تا بخوانم با جوانان این سرود
شعر درباره آذرخش
چشمه ای در کوه می جوشد ، منم
کز درون سنگ بیرون میزنم
از نگاه آب تابیدم به گل
وز رخ خود رنگ بخشیدم به گل
شعر برای آذرخش
پر زدم از گل به خونآب شفق
ناله گشتم در گلوی مرغ حق
پر شدم از خون بلبل لب به لب
رفتم از جام شفق در کام شب
شعر در باره آذرخش
آذرخش از سینه من روشن است
تندر توفنده فریاد من است
هرکجا مشتی گره شد ، مشت من
زخمی هر تازیانه ، پشت من
هرکجا فریاد آزادی ، منم
من در این فریادها ، دم میزنم
بیشتر بخوانید :